اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱

پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم

دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم

همیشه مستی من جام جم به کف دارد

خبر ندارم و از عالمی خبر دارم

ز سینه صافی خود در حصار فولادم

ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم

به دامن مژه اشکم غبار می ریزد

چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم

اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد

ببین که چشم سیاه که در نظر دارم