اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۹

ز یادش بس که هشیارم به خون خویشتن مستم

نمی‌دانم کجا می می‌خورد دیگر که من مستم

وجودم را عدم پیمانه تکلیف می‌بخشد

اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم

مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد

تغافل‌پیشه وقتی می‌شوی آگه که من مستم

به یاد جلوه‌ای از شوق رویی باغ‌ها دارم

به پای سرو در رقصم به بوی یاسمن مستم

سر هر مو چراغان خیالم تردماغی بین

نیم پروانه اما از شراب سوختن مستم

گلستان کرده‌ام جان را چراغان کرده‌ام دل را

نگنجد بلبل و پروانه در جایی که من مستم

ره سودای زلفش منزل آسودگی دارد

به بوی نافه سر کردم سراغی در ختن مستم