اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۴

بهارم گلستان در گلستان ضعف

غبارم کاروان در کاروان ضعف

نمی آید ز شرمم در گمان دل

نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف

خریدار تن من بینوا درد

پرستار دل من ناتوان ضعف

توان دید از اشارتهای پنهان

که گردیده است مغز استخوان ضعف

سر و کارم به طوفان اوفتاده است

دل من کشتی است و بادبان ضعف

نفس نا گشته از خاکم غباری

تتق بست از زمین تا آسمان ضعف

غرض گر چشم بیمار تو باشد

بماند جاودان تا جاودان ضعف

قوی تر زور ابروی کماندار

خدنگی می گشاید بر نشان ضعف