صبا در نافه میغلتد ز گرد راه پابوسش
حیا در پرده پنهان میشود از شرم ناموسش
ز یاد چشم ترسایی به دل تبخالهای دارم
که جوشد شور محشر از لب خاموش ناقوسش
نمیداند زبان روشنایی شعله رازم
چراغ خلوت من تیرهبختی گشته فانوسش
سر کویی به غارت داد یاد کفر و ایمانم
که دل را در سجود آرد خیال آستانبوسش
دل نومید را دیدم به کام خویشتن روزی
که دیدم چون اسیر از دیگران یکباره مأیوسش