اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

بیستون روزی به یاد خاطر شادم رسید

ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید

خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط

تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید

جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش

بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید

زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود

می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید

سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود

ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید

یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر

مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید