اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

یاد چشمت چو به سیر دل ما می آید

نفس از سینه به لب مست حیا می آید

مومیایی است بهار آفت بیدردان را

عضو در رفته زنجیر به جا می آید

تا کجا گم شده در دشت بلا مجنونی

پی زنجیر به ویرانه ما می آید

داغی از نسبت همدردی زاهد دارم

از گل توبه من بوی ریا می آید

بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد

ناوک او به دلم رو به قفا می آید

هوس باده رگ و ریشه دواند در دل

شیشه ام گر شکند دل به صدا می آید

نا امیدی اگرت خارکشد از دل اسیر

بوی تأثیر اجابت ز دعا می آید