اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۴

در بزم چو با عارض پر نور نشیند

صد شمع شبیخون زده از دور نشیند

زخمی که بود بی نمک جور تو در دل

شرمنده تر از مرهم کافور نشیند

گردیده ز یاد نگهی وحشی الفت

دل نیست عجب گر ز برم دور نشیند

حسنت چود درد پرده ناموس گلستان

رسوا شود آن غنچه که مستور نشیند

گر عقل فلاطون شده بی نشئه سودا

افسرده تر از باده بیزور نشیند

گر باده ز یاد نگهت مست نباشد

کی نشئه می در سر مخمور نشیند

مانند اسیر آن شود ایمن که ز عشقت

در سایه نخل چمن طور نشیند