همه دَردیم تا دوا چه کند
همه دُردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصرِ نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف میزند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامهام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
بادهٔ وصل او هوا چه کند