اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

گه نگاهش کاروان چشم آهو می‌زند

گاه چشمش راه یک بتخانه جادو می‌زند

گریه کردم راه طعن دوستداران بسته شد

از شکایت زخم شمشیر زبان بو می‌زند؟

گرچه پُر طفل است پُر داناست در سنگین‌دلی

گاه دشمن می‌نوازد گه دعاگو می‌زند

آتش شوق از کجا و آب شمشیر از کجا

خون ما ساغر به یاد تیغ ابرو می‌زند

بت‌پرستی حیرت آیینه خوبی شد اسیر

کز ادب آیینه در پیشش دو زانو می‌زند