اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

کو ذره ای که صد خور بار جفا نداند

کو شبنمی که صد گل درس وفا نداند

در گلشن محبت پروانه باغبان است

جایی که شعله بارد آب و هوا نداند

شبنم به گل فروشد هر جلوه غبارم

با این بهار دستی کار کیا نداند

چون بوی گل غبارم پر می زند به کویی

بال هما نفهمد باد صبا نداند

این است آشنایی این است مهربانی

ما نام او ندانیم او حال ما نداند

گر ظلمت است و گر نور فانوس آفتاب است

کس هجر و وصل ما را از هم جدا نداند

دل داده ام اسیرم خون می کند دلیر است؟

غیر از وفا ندانم غیر از جفا نداند