اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

گذشته ایم ز سر تا به نقش پا چه رسد

بریده ایم ز دل تا به مدعا چه رسد

به هر که بود نصیبی ز هر چه داشت رسید

ستمگران همه چشمیم کز شما چه رسد

تو مست باده نازی کجا خبر داری

که از خمار تغافل به جان ما چه رسد

به این دل از چو تویی شکوه می توان کردن

ز خون خویش گذشتم به خونبها چه رسد

ز ناخدا گرهی وانشد به بحر و سفر

بیا اسیر ببینیم کز خدا رسد