اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

دیوانه او غیر تحمل نشناسد

گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد

خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد

کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد

در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است

غارت زده اسباب تجمل نشناسد

بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست

صید تو بجز دام تغافل نشناسد

شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان

تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد