سررشته جنون ره اهل هوس نزد
بند گران به پای مگس هیچ کس نزد
روشندلی ز پرتو افتادگی بود
بیهوده شعله دست به دامان خس نزد
خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد
بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد
آیینه در غبار کدورت نشست اسیر
روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد