اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

سررشته جنون ره اهل هوس نزد

بند گران به پای مگس هیچ کس نزد

روشندلی ز پرتو افتادگی بود

بیهوده شعله دست به دامان خس نزد

خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد

بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد

آیینه در غبار کدورت نشست اسیر

روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد