اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

دلی کجاست که سامان عیش ما گیرد

گلاب خون ز گل سایه هما گیرد

شکست توبه ما صبح عید گلزار است

هوا ز سایه گل دست در حنا گیرد

غبار فتنه هوا را کند گریبان چاک

اگر نه دل سر زنجیر آه ما گیرد

عدم شکاف قفس گردد از خراش نفس

اگر شکار تو را خواب مدعا گیرد

خجل شدم ز دل دوست دشمنان زنهار

دگر کسی ز چه رو جانب شما گیرد

به یک تپیدن از این دام می توان جستن

اگر نه خار جفا دامن وفا گیرد

هنوز شیوه بیگانگی نمی داند

هزار نکته به یک حرف آشنا گیرد

در این چمن سر وکارم به سرو خود رایی است

که جلوه در گل و نظاره در حیا گیرد

عبیر پیرهن بوی گل به باد رود

غبار کشته نازت اگر هوا گیرد

اسیر خواب پریشان دل مکن تعبیر

مباد خاطرش از شیوه جفا گیرد