اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

خط رسید آن چشم و آن ابرو همان دل می‌برد

زور دارد زور با تیر و کمان دل می‌برد

شوخ پیکان کسی در بیضه شد عالم شکار

غنچه از بلبل اگر در آشیان دل می‌برد

یک تبسم نشئه عمر دو بالا می‌دهد

حسن را باشد چو لکنت در زبان دل می‌برد

هرگلی در موسم خود خنده شیرین می‌کند

در زمستان نازهای باغبان دل می‌برد

جلوه کردی کار بر صاحبدلان دشوار شد

در چمن تا سایه سرو روان دل می‌برد

حسن سرشار اول از آخر نمی‌داند که چیست

نوبهار این گلستان تا خزان دل می‌برد

می‌توان دید از تغافل‌های پرکار کسی

زهر چشمی تا به خود دارد گمان دل می‌برد

گرم می‌بیند ز حال ما خبردارش کنید

ماه پندارد که مهرش از کتان دل می‌برد

سرو رعنا اینچنین باید قد رعنا چنین

از زمین سرکشی تا آسمان دل می‌برد

شعله گیرا گل از خاشاک نشناسد اسیر

تا زمین گل گل شد از پیر و جوان دل می‌برد