اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

گل پژمرده، رنگی غیر حسرت برنمی‌دارد

دل افسرده، داغی جز خجالت برنمی‌دارد

شهید جلوه او خاطر آسوده‌ای دارد

که خوابش سر ز بالین تا قیامت برنمی‌دارد

ندانم چون کریم از خجلت سائل برون آید

دلی تا خون نگردد رنگ منت برنمی‌دارد

دل دیوانه از قید عالم رسته‌ای دارم

که ناز مهر و تمکین عداوت برنمی‌دارد