اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸

ز خود هم می گریزد راز پنهان کسی دارد

غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد

دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند

سری با سایه سرو خرامان کسی دارد

چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش

سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد

به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من

که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد

ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم

مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد