اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

محبت در غم بیدردی آزادم نگه دارد

جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد

صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است

خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد

به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم

خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد

سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است

نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد

حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم

نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد

مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است

بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد

من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت

خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد