اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۴

غبار عاشق اکسیر وفا در آستین دارد

به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد

سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد

کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد

به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد

تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد

به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت

مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد

جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد

چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد

چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد

غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد

به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد

نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد

چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت

بهارستان آتش بوریا در آستین دارد

ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن

که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد

غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد

چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد

ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی

دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد

اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد

اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد