اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد

به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد

ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا

نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟

چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم

بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد

به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم

زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد

گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم

دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد

گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است

که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد