اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

می گلگون ز مژگان سیاه یار می بارد

دل مجنون ز ابر ساغر سرشار می بارد

به جوش آورده تقصیرم چنان دریای رحمت را

که جای قطره می از ابر استغفار می بارد

چه درد است این چه داغ است این چه بزم این است چه باغ است این

غم از دل حسرت از نظاره گل از خار می بارد

بلند اقبال میخواران بنازم ابر رحمت را

تماشا کن به بام خانه خمار می بارد

نمی دانی چه می گویم نمی دانم چه می گویم

شنیدن محو شد بیتابی از گفتار می بارد

دل صد لاله خون می گردد از دریوزه حسرت

شراری تا اسیر از چشم آتشبار می بارد