اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

دید در خواب که بر وضع جهان می خندد

شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد

دل پاک از من و کالای جهانی تزویر

نور این ماه به سامان کتان می خندد

دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش

همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد

سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من

به گرانجانی خود ریگ روان می خندد

بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی

دانه حلقه زنجیر فغان می خندد

طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد

می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد

صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین

عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد

دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس

غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد

سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است

غنچه کین دل از خار زبان می خندد

شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو

چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد

گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش

خاک راهش ز لب آب روان می خندد

شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست

خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد

دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است

گل ز شوق سفر خواب گران می خندد

دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر

به صفا کاری آیینه گران می خندد