اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

گر دل شکند مهرت از او دور نگردد

خورشید شود ذره و بی نور نگردد

زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است

خرسند به صد خنده ناسور نگردد

غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن

کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد

با اینهمه بیگانگی از جذب محبت

یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد

در مجلس غم راه ندارد دل عاشق

ماتمزده در انجمن سور نگردد

شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی

امید چنان است که مخمور نگردد