اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

دلم تا چند از شرم نگاهی مضطرب گردد

همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد

خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد

نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟

فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم

خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد

نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق

بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد

طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم

که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد

پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را

الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد