اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

ز تاب سنبلی صید ضعیفم در کمند افتد

ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد

به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی

تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد

چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی

که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد

خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم

که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد

اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم

که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد

شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد

مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد

اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری

متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد