اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

سیم اشکم صیقل آیینه گل‌های صبح

می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح

ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد

در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح

آسمان پنداری از گرد ره او می رسد

بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح

از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر

جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح

از هوای دیدن رویی تماشاخانه است

آسمان آیینه دار دیده بینای صبح

طره شب را چه در پای نگارین می کشد

گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح

گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست

می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح

کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب

خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح

عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است

هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح

سینه طور تجلی را چراغان کرده است

طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح

گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل

سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح

سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار

وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح

تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر

از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح