اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

گلستانی که هوای دل نومید گرفت

باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت

باده الفت سرشار قوامی دارد

شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت

حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال

صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت

ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد

این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت

سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم

آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت

سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست

جای در بزم چراغان شب عید گرفت

دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما

راه بر سرمه پرکاری امید گرفت

گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر

خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت