اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

دلم با سوز پنهانی سری داشت

که چون گردون کف خاکستری داشت

خیالش هم مرا در پرده می سوخت

اگر با خود گمان دیگری داشت

دل ما دعوی اعجاز می کرد

اگر دیوانگی پیغمبری داشت

نشد صید پریشان اختلاطی

جنون در کشور ما لنگری داشت

غبارم عمرها پرواز می کرد

چو دور افتادگی بال و پری داشت

اسیر از خاطر او می گذشتم

اگر باغ فراموشی بری داشت