اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت

دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت

به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب

به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت

بهار عنبر خاکستر شهید وفا

به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت

نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس

شکارگاه محبت چو من شکار نداشت

شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه

سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت

فلک شد آبله پای سوده ره دل

ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت

شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم

کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت

گل نزاکت از این شوختر نمی باشد

زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت