اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

آن دل که نام درد نداند سپند کیست

آن دیده ای که نم ندهد مستمند کیست

گشتم غبار و باد ز باغم نمی برد

دانم که نخل سایه سرو بلند کیست

گردیده است خانه دلها خراب از او

تا سرمه خانه زاد غبار سمند کیست

هر برگ این چمن دل در خون تپیده ایست

بلبل بگو تبسم گل زهرخند کیست

غافل نمی شوی نفسی از اسیر خویش

دانسته ای مگر که دلش در کمند کیست