اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

کرده خونم را صف مژگان چراغان زیر پوست

موج نشتر می زند نبض شهیدان زیر پوست

بیش از این با حسرت سرشار بازی چون کنم

بند بندم تا به کی رقصد چو طفلان زیر پوست

می توان از پوست پوشی ملک دارایی گرفت

داد شهرت می زند طبل سلیمان زیر پوست

رشک گو خونم بریز و شوق گو نامم مبر

عضو عضوم می تپد از دل چه پنهان زیر پوست

پیچ و تابم بیش از این شبهای بیتابی مپرس

گشته مغز استخوانم سنبلستان زیر پوست

وصف رویت می کنم چون غنچه رسوا زیر لب

بوی زلفت می کنم چون نافه پنهان زیر پوست