پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۳۹ - لطف حق

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی ؟

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، به دریا حکم طوفان میدهیم

ما به سیل و موج فرمان میدهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریَٖش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پیِ انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قُوَّتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اَندَکیست

ناخدای کشتی امکان یکیست

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، به رویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خَلخالَش مَکَن

مار را گفتم، که طفلک را مَزَن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم مکاهش ، کودک است

گرگ را گفتم، تن خُردَش مَدَر

دزد را گفتم، گلوبندش مَبَر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را ، به راه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند ، بی‌اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حیِّ جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضَلال

توشه‌ها بردند از وَزر و وَبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هویٰ

آخر، آن نور تجّلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نِمرود شد

رزمجوئی کرد ، با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عُجْب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و ، فکندیمش ز پای

پَشّه‌ای را حکم فرمودم که ، خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عُجْبَش در دُماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چوُن میبریم ؟

آنکه با نِمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسیِ عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هویٰ ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست