خموشیها عجب شیرین زبانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
۳
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
۶
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است