اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

خموشیها عجب شیرین زبانی است

لب کم حرف رنگین داستانی است

سر هر خار این صحرای خونخوار

نشان بیرق صاحبقرانی است

۳

اشارتهای مدهوش زمانه

تغافلهای خاموش بیانی است

میندیش از خم بازوی سرکش

خدنگ هر کج اندیشی کمانی است

چه پرسی از دیار خاکساری

گل هر سرزمینی آسمانی است

۶

شب و روز و مه و سالش بهار است

کدوی باده پیر دل جوانی است

اسیر عشق را در وادی شوق

زهر گامی پیامی آسمانی است