خموشیها عجب شیرین زبانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است