اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است

بی نوبهار روی تو گلزار بوده است

جان کشته شهادت و دل تشنه وصال

در خون تپیدنی چقدر کار بوده است

در خواب پای خم شده با کعبه همسفر

آن را که جذبه تو طلبکار بوده است

روزی که جام شور به منصور داده اند

هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است

بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید

توفیق در پیاله سرشار بوده است

زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر

دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است