کدام شوق به راه دویدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است