اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

کدام شوق به راه دویدن افتاده است

که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است

ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی

چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است

چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است

چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است

غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد

به وادی سفر نارسیدن افتاده است

جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد

دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است

ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی

گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است

اثر زبانه کش ناله خموش اسیر

چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است