اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

جمعیت جهان ز پریشانی من است

تعمیر این خرابه ز ویرانی من است

هوش از سرم نظاره روی تو برده است

آیینه داغ منصب حیرانی من است

منت دگر ز چاک گریبان نمی کشم

بوی بهار خلعت عریانی من است

زخم فراق هم شده ناسور و زنده ام

تیغ وفا خجل ز گرانجانی من است