اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

کی در صفا چو تیغ تواش سینه روشن است

بی جوهری ز چهره آیینه روشن است

از فیض آب گوهر پیکان تیر او

در بحر عشق چون صدفم سینه روشن است

غم نیست گر به روی تو گاهی کند نگاه

چون آفتاب کوری آیینه روشن ا ست

زاهد خیال شیشه می کرد وکور شد

آه که مرا که در شب آدینه روشن است؟