اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست

چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست

پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور

از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست

رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست

دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست

چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست

جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست

صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش

شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست

صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب

در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست

دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند

در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست

از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر

هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست