اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

جلوه باغ نظر و چهره گلستان دل است

طره بی سر و سامان سرو سامان دل است

اینقدر حیله ندانم ز که آموخته است

می خورد خون دل اما قسمش جان دل است

دیده در پرده کند شمع تماشا روشن

شب قدری که تماشای تو مهمان دل است

جلوه هر نفسم شعله آتشبار است

سینه پروانه شود جوش چراغان دل است