اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

بسکه از رشک سرشکم خاطر دریا پر است

از دل آب گهر تا غنچه دلها پر است

دختر رزخونی عیش و ملالم گشته است

کی دلم خالی شود در بزم تا مینا پر است

جلوه بسیار است خضر رهبری در کار نیست

دیده (گر) داری همه عالم ز نقش پا پر است

گرچه بر قلب کمانداران ابرو می زنم

در خور صبری که دارم نیم استغنا پر است

من که از دریا به موجی گشته ام قانع اسیر

جلوه ریگ روان در دامن صحرا پر است