اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

از عکس تنت جیب قبا آینه زار است

پیراهن از اندام تو لبریز بهار است

دایم دم صبح است در اقلیم محبت

آیینه دلان را به شب و روز چه کار است

کرد از ستم آباد شب هجر خلاصم

صیاد خیال نگهت صبح شکار است

از کشتن منصور غرض دفع خمار است

این ساغر می چاره خمیازه دار است