اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

گل صد برگ ز درهم شده کارم پیداست

چه بهاری ز جگر سوخته خارم پیداست

گریه با آتش یاقوت محبت چه کند

گر ز سر آب گذشته است شرارم پیداست

می توان کرد تماشای نفس سوختگی

دل دویدن ز سراسیمه غبارم پیداست

عندلیب گل اوضاع پریشان خودم

رنگ رخسار تو از چهره کارم پیداست

نتوان بست به زنجیر عدم شوق مرا

دل دیوانه ز پیچیده غبارم پیداست

بستر شعله همین خواب مرا می سوزد

دل بیدار ز پرواز شرارم پیداست

گشت دیوانه درید آینه ام خامه رنگ

خوش چراغان گلی از شب تارم پیداست

لذتی می چشم از هر غم بیهوده اسیر

نمک خوان معاشم ز مدارم پیداست