اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

داغ تو ز بسکه سینه تاب است

اشکم ز گل رخت گلاب است

دیدیم ز دور گرد مجنون

آسایش مرگ اضطراب است

خندی به دل شکسته ما

این نقش نگین آفتاب است

قحط است نیاز و شور ناز است

پیکان بتان دل کباب است

از فیض غبار کشتگانت

هر ذره طلسم آفتاب است

با هستی و نیستی چه داری

مخموری و مستی شراب است؟