اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

روز وصل است انتظار غریب

نیست اینها ز روزگار غریب

عندلیبم سمندر چمن است

کس مبادا چو من دیار غریب

وحشتم الفت الفتم وحشت

هست صیاد من شکار غریب

جوش عشق است خوش تماشایی است

گشت در باغ برگ و بار غریب

اشک من تا بهار پیرا شد

دل ما آشنا دیار غریب

باغ وصل است اسیر شکر خدا

گشته در سینه خارخار غریب