اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

سرو شوخ من بیا تنها بیا غافل بیا

مستم و بسیار مشتاقم به جان و دل بیا

پایمالت گر شود گل داغ می سوزم ز رشک

چون به بزم دیده می آیی ز راه دل بیا

خاطرم نازکتر است از شیشه می دانی تو هم

تا توانی آمدن ای شوخ سنگین دل بیا

برگ و بار کشت ما را نیست هنگام گداز

برق بیحاصل برو یا در سر حاصل بیا