اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

بس که می‌ترسم از جدایی‌ها

می‌گریزم از آشنایی‌ها

ناله‌خیز است متصل چون نی

بند بند من از جدایی‌ها

دل منت گزیده می‌داند

که چه درد است با دوایی‌ها

تربتم را بهار آبله کرد

گل باغ برهنه‌پایی‌ها

عالم آیینه‌خانه راز است

هست در پرده خودنمایی‌ها

سرم از تیغ هم جدا نشود

بس که می‌ترسم از جدایی‌ها