اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

گردون ز بسکه برد غمت در دیارها

از روز من گرفت سبق روزگارها

عمر ابد به خاک درت جان سپرد و گفت

مشت غبار رهگذر انتظارها

کردم زیاد روی تو روشن چراغ فال

از پرتو دلم شررستان غبارها؟

جوش بهار بگسلد از هم که از رخت

گل می زنیم بر سر لیل و نهارها

بر تربتم فشانی اگر آب زندگی

خیزد به جای گرد زخاکم شرارها