اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما

پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما

ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم

بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما

ای دل غمین مباش که در وادی طلب

آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما

ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است

منت ز خضر هم نکشد آروزی ما

آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر

آسودگی سراغ نیابد زکوی ما