اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

فهمیده چشم شوخ تو حال خراب ما

غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما

از عشق خاکسار به جایی رسیده ایم

ماییم آسمان و دل است آفتاب ما

افسانه هرزه دردسر خویش می دهد

بیداری خیال کسی برده خواب ما

چون طفل موج رام فراغت نگشته ایم

گردیده مهد راحت ما اضطراب ما

ما جمع و خرج خویش ندانیم غیر شکر

این است اگر ز ما طلبد کس حساب ما