اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

نماید جلوه‌اش اکسیر جان‌ها خاک‌راهی را

خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را

چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران

به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را

زبان عذرخواهی می‌شود طومار جرم او

به محشر گر شهید خود شناسد روسیاهی را

به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد

کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را

نمک در دیده شور قیامت ریزم از غیرت

شهید او چو بینم روز محشر بی‌گناهی را